از پیرمرد سالخورده ای نقل شده است که گفت: روزی، به مدینه رفتم. وقتی وارد شهر شدم، دیدم عده ای از بچه ها دور هم جمع شده اند و آتش بازی می کنند. کودک چهارپنج ساله ای هم روی سکوی خانه ای نشسته بود و این منظره را تماشا می کرد و غرق در فکر بود؛ یعنی حالت چهره اش نشان می داد که در دریایی از اندیشه غوطه ور است. آری، فقط زبانی آدمی سخن نمی گوید. حالت چهره و نگاه و حرارت بدن و ضربان قلب و نبضه های نبض هم با انسان های عاقل حرف می زنند؛ مثلاً، چهره مریض با دکتر حرف می زند. برای همین، با این که مریض اصلاً حرفی نزده، دکتر به او می گوید: شما دیشب نخوابیده اید!. شاعری گفته است:
از پریدن های رنگ و از تپیدن های دل/عاشق بیچاره هرجا هست رسوا می شود.[1]
زیرا چهره ها از درون انسان خبر می دهند و سخن نمی گویند. حالت آن کودک نیز نشان می داد که غرق در فکر است. عقل پخته متاع ارزشمندی است که در خانواده های پخته و از راه همنشینی با دوستان خوب، مطالعه آثار مفید، عبرت گرفتن از زندگی دیگران، تجربه اندوختن، و تأمل در وقایع زود به دست می آید. بر عکس، اگر خانواده خانواده ای پست، دوستان دوستانی ناباب، و جریانات اجتماعی جریاناتی ناصحیح باشند، عقل در آن ها نابود می شود. ازاین رو، مسئولیت پدران و مادران و رهبران اجتماعی و دست اندرکاران رسانه ها (رادیو و تلویزیون و روزنامه ها و ...) مسئولیت سنگینی است، به ویژه نسبت به کسانی که سن کمتری دارند. پیش از انقلاب، در کشاکش جریانات کمونیستی، برخی از جوان ها پیغمبر و امیر المؤمنین و ائمه اطهار، علیهم السلام، را رها کردند و خود را به استالین و لنین و سردمداران حزب کمونیسم فروختند و کارشان به جایی رسید که گفتند: دل که جای خدا و پیغمبر و امام حسین و فاطمه زهرا، علیهم السلام، نیست. آن ها را باید از دل بیرون کرد و تشکیلات و حزب را باید به جایش قرار داد!
عقل های نپخته، به سادگی، حق را با باطل، روز را با شب، اسلام را با بی دینی، آزادی خداداد را با بی بندوباری و بهشت را با جهنم عوض می کنند؛ اما عقل های پخته به این سادگی ها چیزی را نمی پذیرند. برای نمونه، حر بن یزید ریاحی را جریانات اجتماعی و سیاسی در مقابل حضرت ابی عبد اللّه الحسین، علیه السلام، قرار داد، ولی او در انتهای کار به سبب پختگی عقل حاضر به پذیرش این داد و ستد نشد؛ در حالی که عقل های نپخته آن روزگار جهنم را پذیرفتند و بهشت را رد کردند؛ یزید را قبول کردند و سید الشهدا را رد کردند؛ معاویه را قبول کردند و امیر المؤمنین را کنار گذاشتند و گفتند: حق با معاویه است و علی بر حق نیست. از همین نمونه ها، معلوم می شود که در آن زمان چقدر عقل نپخته زیاد بوده است. خامی عقل این بلا را بر سر انسان می آورد که علی، علیه السلام، را رد و معاویه را اثبات کند؛ امام حسین، علیه السلام، را قطعه قطعه کند و پای تخت طلای یزید به بندگی بایستد. متاسفانه، کمتر جامعه ای ارزش زندگی عقلانی را می داند و جوان های اندکی از نقش عقل پخته و عقل نپخته در زندگی خبر دارند. به هر حال، پیرمرد می گوید: جلو رفتم و از سر کنجکاوی از آن کودک پرسیدم: چرا شما با بچه های دیگر بازی نمی کنی؟ در پاسخ، او ابتدا نگاهی به من کرد و بعد گفت: من اجازه ندارم با مردم بی ادب حرف بزنم! تعجب کردم. گفتم: شما چه بی ادبی ای از من دیده اید؟ گفت: مگر شرط ادب این نیست که وقتی بر کسی وارد می شویم سلام کنیم؟ دیدم حق با اوست، لذا گفتم: درست است. من اشتباه کردم. بعد، سلام کردم و گفتم: حالا می شود بگویی چرا با بچه های دیگر بازی نمی کنی؟ گفت: برای این که این عمر را برای بازی به من عنایت نکرده اند. «أفحسبتم أنما خلقناکم عبثا و أنکم إلینا لا ترجعون».[2]آیا پنداشته اید که شما را بیهوده و عبث آفریدیم، و این که به سوی ما بازگردانده نمی شوید؟ آنچه به من داده اند جدی است و جدی هم از آن حساب خواهند کشید: «أن تقول نفس یا حسرتی علی ما فرطت فی جنب اللّه و إن کنت لمن الساخرین».[3] تا مبادا کسی بگوید: دریغ و افسوس بر اهمال کاری و تقصیری که درباره خدا کردم، و بی تردید نسبت به احکام الهی و آیات ربّانی از مسخره کنندگان بودم. در قیامت، هرکس زندگی اش را به بازی گذرانده باشد محکوم به عذاب است و او را بازخواست خواهند کرد که چرا عمرت را صرف بازی شکم و شهوتت کردی؟ چرا تمام اهداف آفرینش را در شکم و شهوت هضم کردی؟ آنچه خدا به ما عطا کرده برای بازی نیست و در برابر آن پاسخگو خواهیم بود. آتش سوزان جهنم هم، که آسمان ها و زمین تاب تحمل آن را ندارند و خاموش شدنی نیست،[4] برای کسانی در نظر گرفته شده که این طور می پندارند و این گونه عمل می کنند: «و هو بلاء تطول مدته و یدوم مقامه، و لا یخفف عنه أهله، لأنه لا یکون إلا عن غضبک و انتقامک و سخطک».[5] کودک ادامه داد: دیدن آتشی که این بچه ها افروخته بودند مرا به یاد آتش دوزخ انداخت و در باطن خود از آن به پروردگار پناه می بردم که شما سر رسیدید و مرا از آن حال بیرون آوردید. گفتم: ممکن است بفرمایید خانه شما کجاست؟ گفت: همین است که روی سکویش نشسته ام. از نامش و نام پدرش پرسیدم. گفت: اسمم حسن است و نام پدرم علی است. من حسن بن علی هستم.[6] امام عسکری، علیه السلام، در کودکی عقل پخته و کاملی دارد. پس، پختگی عقل ربطی به بزرگی بدن و وزن آن ندارد و ارزش انسان را با وزن بدنش نمی سنجند، با عقلش می سنجند، ازاین رو، اگر بخواهیم ارزش پیغمبر اکرم، امیر المومنین یا ائمه اطهار، علیهم السلام، را بسنجیم که عقل مجسم اند، معیاری مادی برای آن نمی توانیم بیابیم. پختگی عقل در این بزرگواران به حدی است که بدنشان هم نشان عقلشان است، زیرا تمام رفتارهای آنان بر اساس عقل است. امیر مومنان شصت و سه سال در این عالم زیست و حتی یک خنده بی جا، نگاه بی جا، خواب بی جا، لقمه بی جا، سکوت بی جا، و حرف بی جا از ایشان صادر نشد. وجود مقدس ایشان، در همه ایام حیات، تحت تأثیر عقلی پخته و ملکوتی قرار داشت که خود متأثر از عقل بی نهایت عالم بود. در حقیقت، عقل علی آینه ای بود که انوار عقل کلی عالم را منعکس می کرد و آنچه را دریافت می کرد به همان شکل به اعضا و جوارح خود منتقل می ساخت. برای همین، فرزندانی هم که از او و وجود مقدس فاطمه زهرا، علیهما السلام، به وجود آمدند عقل محض بودند و منش و رفتار و گفتارشان نشانه عقلشان بود. این ارزش ها را با کدام معیار ظاهری می شود ارزیابی کرد؟ «ان اللّه لا ینظر الی صورکم و لکن ینظر الی قلوبکم».[7] پروردگار عالم شما را با ظاهرتان نمی سنجد، با باطنتان ارزیابی تان می کند. این گوهر عقل است. گوهری که وقتی به کار گرفته می شود، فرماندهی از فرماندهان لشکر یزید را به سرداری از سرداران امام حسین، علیه السلام، تبدیل می کند و شخصیت حر بن یزید را در تاریخ اسلام می سازد یا راهزن معروفی چون فضیل عیاض[8] را بدل به انسانی واقعی می کند که سی سال معلم تربیت روح و عقل مردم بود. آری، عقل نورافکن وجود انسان است که بدون آن در جاده زندگی به هزاران خطر صعب مبتلا می شود؛ و نعمتی است که وجود مبارک رسول خدا، صلی اللّه علیه و آله، از آن تعبیر به گوهر می کنند، برای این که ارزش آن را نشان دهند. گوهر گران بهایی که در خزانه خلقت پروردگار محبوب تر از آن چیزی نیست و در رأس همه گوهرهای دیگر قرار دارد.
پی نوشت ها
[1] كمونيسم كه آن را در عربى و فارسى «مذهب اشتراكى» مى گويند، در تاريخچه سير عقايد ريشه بسيار قديمى دارد، ولى اصطلاحا از قرن 19 ميلادى و به ويژه از سال 1840 م رواج يافته است.
[2] مؤمنون، 115
[3] زمر، 56
[4] گروهى از روايات بر اين معنا دلالت مى كنند. از جمله: على عليه السلام: «إنها نار لا يهدأ زفيرها، و لا يفك أسيرها، و لا يجبر كسيرها، حرها شديد، و قعرها بعيد، و ماؤها صديد». كنز العمال، و...
[5] بخشى از دعاى كميل
[6] روايت مشابهى درباره حضرت جواد وارد شده است. بحار الأنوار، ج 50، ص 91 به نقل از كشف الغمة، ج 4، ص 187 و 188
[7] فتح البارى، ابن حجر، ج 7، ص 166؛ رسائل شهيد ثانى، ص 110، التحفة السنية (مخطوط)، جزائرى، ص 56.]
[8] فضيل ابن عياض (و. سمرقند بين 101 تا 105- م. مكه 187 ق). ولادت وى در سمرقند اتفاق افتاده و از سليمان تيمى و محمد بن اسحاق و امام جعفر صادق، عليه السلام، و سفيان ثورى و چند تن ديگر حديث شنيده است. فضيل بيشتر عمر خود را در مجاورت خانه خدا به سر برده و بيش از هشتاد سال عمر كرده و در محرم سال 187 ق در مكه درگذشته وهمان جا مدفون گرديده است. مأثورات او بيشتر در كتب صوفيه چون حلية الاولياء ابو نعيم اصفهانى و تذكرة الاولياء عطار آمده است. ر ك: فرهنگ معين، ج 6، مدخل فضيل. عطار نيشابورى در تذكرة الاولياء مى نويسد: آن مقدم تائبان، آن معظم نايبان، آن آفتاب كرم و احسان، آن درياى ورع و عرفان، آن از دو كون كرده اعراض، پير وقت فضيل عياض، رحمة اللّه عليه، از كبار مشايخ بود و عيّار طريقت بود و ستوده اقران و مرجع قوم بود و در رياضات و كرامات شأنى رفيع داشت و در ورع و معرفت بى همتا بود. اول حال او آن بود كه در ميان بيابان مرو و باورد خيمه زده بود و پلاسى پوشيده و كلاهى پشمين بر سر نهاده و تسبيحىد درگردن افكنده و ياران بسيار داشتى، همه دزدان و راهزن بودند و شب و روز راه زدندى و كالا به نزديك فضيل آورندى كه مهتر ايشان بود و او ميان ايشان قسمت كردى و آنچ خواستى نصيب خود برداشتى و آن را نسخه كردى و هرگز از جماعت دست نبداشتى و هر چاكرى كه به جماعت نيامدى او را دور كردى. يك روز، كاروانى شگرف مى آمد و ياران او كاروان گوش مى داشتند. مردى در ميان كاروان بود و آواز دزدان شنوده بود. دزدان را بديد. بدره زر داشت. تدبير مى كرد كه اين را پنهان كند. با خويشتن گفت: بروم و اين بدره را پنهان كنم تا اگر كاروان بزنند اين بضاعت سازم. چون از راه يكسو شد، خيمه فضيل بدبد، به نزديك خيمه او را ديد به جامه و صورت زاهدان. شاد شد و آن بدره به امانت بدو سپرد. فضيل گفت: برو و در آن كنج خيمه بنه! مرد چنان كرد و بازگشت. به كاروانگاه رسيد. كاروان زده بودند، همه كالاها برده و همه مردمان بسته و افكنده. همه را دست بگشاد و چيزى كه باقى مانده بود جمع كردند و برفتند و آن مرد به نزديك فضيل آمد تا بدره بستاند. او را ديد با دزدان نشسته و كالاها قسمت مى كردند. مرد چون چنان بديد گفت: بدره زر خويش به دزد دادم! فضيل او را از دور بديد، بانگ كرد. مرد چون بيامد گفت چه حاجت است. گفت: همانجا كه نهاده اى، برگير و برو! مرد به خيمه در رفت و بدره برداشت و برفت. ياران گفتند: آخر ما در همه كاروان يك درم نقد نيافتيم، تو ده هزار درم باز مى دهى؟ فضيل گفت: اين مرد به من گمان نيكو برد. من نيز به خداى گمان نيكو برده ام كه مرا توبه دهد. گمان او راست گردانيدم تا حق گمان من راست گرداند! بعد از آن، روزى كاروانى بزدند و كالا ببردند و بنشستند و طعام مى خوردند. يكى از اهل كاروان پرسيد كه مهتر شما كدام است؟ گفتند: با ما نيست. از آن سوى درختى است بر لب آبى، آن جا نماز مى كند. گفت: وقت نماز نيست! گفت: تطوّع كند. گفت: با شما نان نخورد؟ گفت: روزه است. گفت: رمضان نيست! گفت: تطوّع دارد. اين مرد را عجب آمد. به نزديك او شد. با خشوعى نماز مى كرد. صبر كرد تا فارغ شد. گفت: الضدان لا يجتمعان! روزه و دزدى چگونه بود؟ و نماز و مسلمان كشتن با هم چه كار؟ فضيل گفت: قرآن دانى؟ گفت: دانم. گفت: نه آخر حق تعالى مى فرمايد: و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا و آخر سيئا؟ مرد هيچ نگفت و از كار او متحير شد. نقل است كه پيوسته مروتى و همتى در طبع او بود، چنان كه اگر در قافله زنى بودى كالاى وى نبردى و كسى كه سرمايه او اندك بودى مال او نستدى و با هركس به مقدار سرمايه چيزى بگذاشتى و همه ميل به صلاح داشتى. و در ابتدا، به زنى عاشق بود. هرچه از راه زدن به دست آوردى بر او آوردى و گاه وبيگاه بر ديوارها مى شدى در هوس عشق آن زن و مى گريست. يك شب، كاروانى مى گذشت. در ميان كاروان، يكى قرآن مى خواند، اين آيت به گوش فضيل رسيد: الم يإن للذين آمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر اللّه؟ آيا وقت نيامد كه اين دل خفته شما بيدار گردد؟ تيرى بود كه بر جان او آمد. چنان آيت به مبارزت فضيل بيرون آمد و گفت: اى فضيل، تا كى تو راه زنى؟ گاه آن آمد كه ما نيز راه تو بزنيم! فضيل از ديوار فرو افتاد و گفت: گاه گاه آمد، از وقت نيز بر گذشت! سراسيمه و كاليو و خجل و بيقرار، روى به ويرانه اى نهاد. جماعتى كاروانيان بودند، مى گفتند: برويم! يكى گفت: نتوان رفت كه فضيل بر راه است! فضيل گفت: بشارت شما را كه او توبه كرد! پس، همه روز مى رفت و مى گريست و خصم خشنود مى كرد تا در باورد جهودى بماند. ازو بحلّى مى خواست، بحل نمى كرد. آن جهود با جمع خود گفت: امروز روزى است كه بر محمديان استخفاف كنيم! پس گفت: اگر مى خواهى بحلّت كنم تلّى ريگ بود كه برداشتن آن در وسع آدمى دشوار بودى مگر به روزگارگفت: اين از پيش برگير! فضيل از سر عجز پاره پاره مى انداخت و كار كجا بدان راست مى شد؟ همى چون در ماند، سحرگاهى بادى در آمد و آن را ناپديد كرد. جهود چون چنان ديد متحير شد، گفت: من سوگند دارم كه تا تو مرا مال ندهى من بحلّت نكنم! اكنون، دست بدين زير نهالى كن و آن جا زر مشتى برگير و مرا ده، سوگند من راست شود و تو را بحل كنم. فضيل به خانه جهود آمد و جهود خاك در زير نهالى كرده، پس دست به زير نهالى در كرد و مشتى دينار برداشت و او را ديد. جهود گفت: اسلام عرضه كن! اسلام عرضه كرد تا جهود مسلمان شد. پس گفت: دانى كه چرا مسلمان گشتم؟ از آن كه تا امروز درستم نبود كه دين حق كدام است. امروز درست شد كه دين حق اسلام است، از بهر آن كه در تورات خوانده ام كه هركه توبه راست كند، دست كه بر خاك نهد زر شود. من خاك در زير نهالى كرده بودم آزمايش تو را. چون دست به خاك بردى، زر گشت. دانستم كه توبه تو حقيقت است و دين تو حق است ... ر ك: تذكرة الاولياء عطار، ج 1، باب 9.]