بلال در ابتدا غلام «امیة بن خلف» بود هنگامی که امیه از اسلام آوردن بلال با خبر شد هرآنچه توان داشت او را شکنجه و عذاب نمود. هر روز هنگامی که آفتاب به وسط آسمان می رسید و زمین حجاز همچون دیوارۀ تنور می شد او را با پای و بدن برهنه روی ریگهای داغ شکنجه می داد و گاهی بدن او را روی خارها می کشانید ولی بلال در مقابل آن همه آزار و اذیتها فقط می گفت: اَحَداً اَحَداً... از خدای یکتا دست نمی کشم.پس از رحلت رسول خدا(ع) اوضاع و احوال دگرگون شد و دستگاه خلافت از مسیر حق منحرف گردید. بلال حبشی برای تثبیت خلافت اوّلی کافی بود، چند نوبت اذان بگوید؛ در این صورت هرچه می خواست در اختیار او می گذاشتند ولی از همان اول گفت: شیوۀ من حق پرستی است و خلافت خلفای غاصب را تایید نکرد.هنگامی که هواداران خلیفۀ اول مردم را به بیعت با وی دعوت می کردند به بلال پیشنهاد بیعت دادند و او با کمال شجاعت قبول نکرد. دومی گریبان او را گرفت و با لحن تندی گفت: چرا با خلیفۀ مسلمین بیعت نمی کنی؟بلال گفت: من آزاد کردۀ پیغمبرم نه آزاد کردۀ او، من هرگز با کسی که پیامبر(ص) او را جانشین نکرده است، بیعت نمی کنم؛ اما آن کسی را که پیامبر(ص) جانشین خود معرفی کرده پیرویش تا روز قیامت برگردن ماست.اوّلی وقتی این سخنان به گوشش رسید، بلال را دشنام داد و گفت: دیگر مدینه جای تو نیست و باید تبعید بشوی. از این رو بلال را به سوی شام تبعید کردند.بعداز مدتی بلال شبی در عالم رویا پیامبر(ص) را دید که به او فرمودند:«ای بلال چقدر به من ستم و جفا روا می داری، چرا مرا زیارت نمی کنی و تجدید دیدار نمی نمایی؟»بلال از خواب بیدار شد با شتاب سوار مرکبی شد و بعد از طی مسیر خود را به مدینه رساند و به سمت قبر مطهر پیامبر(ص) حرکت کرد، همین که نزدیک قبر پیامبر(ص) رسید، نالۀ سوزناکش از فراق آن حضرت بلند شد، خود را به روی قبر پیامبر(ص) انداخت و مشغول گریه وزاری شد.حضرت زهرا (ع) از ورود بلال به مدینه باخبرشد. از شنیدن این خبر بی تاب شد. حسنین (ع) را فرستاد و فرمود: به بلال بگویید: «إِنِّی أَشْتَهِی أَنْ أَسْمَعَ صَوْتَ مُؤَذِّنِ أَبِی». مادرمان علاقمند است صدای موذن پدرش را بشنود. موقع نماز اذان بگو.حسن و حسین(ع) نزد بلال آمدند و سخن مادر را به او گفتند، گویی دنیایی از خوشحالی به بلال رخ داد، اشک شوق از چشمانش سرازیر شد، آنها را به سینه چسبانید و صورت آنها را بوسید و غرق اشک و گریه گردید...همین که صدای بلال به «الله اکبر» بلند شد، مدینه غرق گریه و عزا گشت، فاطمه (ع) به یاد روزگار پدر افتاد، ناله اش بلند شد، نتوانست خود را نگه دارد و شروع به گریه کرد وقتی به جمله «اَشهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله» رسید زنان و مردان بی اختیار از خانه بیرون ریختند و صدای گریه و نالۀ مردم به آسمان رفت. تا آن روز چنین غوغایی در مدینه نشده بود.«شَهَقَتْ فَاطِمَةُ (ع) وَ سَقَطَتْ لِوَجهِهَا وَ غشِیَ علَیهَا؛ فاطمه صدا به ناله ای دلسوز بلند کرد و با صورت به زمین افتاد و غش نمود.»مردم مطلع شدند و گمان کردند فاطمه(ع) جان داده است و به بلال گفتند:«أَمْسِک یا بِلَالُ فقَدْ فارَقَتِ ابنَةُ رَسُولِ اللَّهِ(ص) الدُّنْیا؛ بلال دست نگه دار، دختر رسول خدا(ص) از دنیا رفت.»عرض می کنم دختر پیغمبر! بی بی جان! صدای اذان بلال رو شنیدید یاد روزهای خوب با پیامبر(ص) بودن افتادید و غش کردید؛ اما «لَایَوم کَیَومکَ یَا اَبَاعَبدالله»امام حسین(ع) هم عاشق صدای اذان علی اکبر بود. کسی که «أَشْبَهُ النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلُقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِ الله»اما علی اکبر در حالی که دست از جان شسته و دل به خدا بسته روانه میدان شد بعد از مدتی جنگ دلاورانه از چپ و راست بر او یورش آوردند. «فَقُطّعُوه بِسُیوُفِهم إرباً إرباً» دشمنان با شمشیرهای خود بد نازنینش را پاره پاره کردند.آنگاه وقتی که روحش به گلوگاه رسید، ناله زد:«ثُمَّ نَادَی یا أَبَتَاهْ عَلَیک السَّلَامُ هَذَا جَدِّی رَسُولُ اللَّهِ یقْرِئُک السلَامَ وَ یقولُ عجِّلِ الْقَدُومَ عَلَینَا؛ ای پدر سلام من برتو و جدم رسول خدا(ص) هم به تو سلام می رساند ومی فرماید: به سوی ما بشتاب.»امام حسین(ع) باشتاب به بالین جوانش آمد، صورت اشک آلود خود را روی چهرۀ علی اکبرش گذاشت و بلند بلند گریه کرد و فرمود:«قَتَلَ اللَّهُ قَوْماً قَتَلُوک یا بُنَی مَا أَجرَأَهُمْ علَی الرَّحمَنِ وَ عَلَی انْتِهَاک حُرْمَةِ الرَّسُولِ؛ خداوند آن قوم را بکشد که تو را کشتند، ای پسرم چه بسیار این مردم برخدا و دریدن حرمت رسول خدا گستاخ ونترس گشته اند.»