شام غریبان سحر ندارد…

و سرنوشت زمین، سوار بر اسب عرش پیما، فریاد (هل من ناصرٍ ینصرنی) سر می داد. خورشیدهای کوچک و بزرگ پیرامونش را احاطه کرده و فرشتگان بال هایشان به ترنّمی، نسیم را به نوازش خورشید بشارت می داد.

و او حسین است، و واقعه، واقعه کربلاست، و روز، روز عاشورا، و مسیح، میعاد دوباره ای دارد بر فراز صلیب.

زمین بادیه استان داغ که اسبان را بی قرار می کند و اب در حنجره کبوتر تبخیر می شود، خیمه ها در حرارت تب گداخته و چشمه ها مه الوده تب بی امان، کودکان تشنه، بانوی بزرگ نگران، علمدار بی تاب و خداوندگار عشق در اغوش نیایش. صدای العطش کودک، علمدار را تا پای شط می برد و اب بی قرار در مشک بیتوته می کند، و پایان ماجرا، در اغاز اتفّاق می افتد. تیری بر مشکی، خنجری بر گلویی، نیزه ای در سینه ای و دست هایی که به خاک می افتند تا مرد اسمانی تر باشد.

تلخی حادثه، گلوی کودک شش ماهه سردار را می شکافد، خون بر اسمان، شتک می زند و اشک امام بر زمین می بارد.

هول روز قیامت در صحرا دویده است، جنبندگان بی قرار، ستاره بزرگ بر پهنای اسمان بی قرار. اب در گرو اهریمن، نبرد سپیدی و سیاهی، جدال نور و تباهی، هنگامه، هنگامه سرنوشت.

نیلوفرانی که بر نیزه طلوع می کنند، سرهایی که از جسم، فراق می طلبند، انسان هایی لایتناهی و قیامی که به افلاک سر می کشد و گذشت زمان، او را هماره عظیم و عظیم تر می سازد، و سرنوشت بشریّت این چنین رقم می خورد، خون پیروز بر شمشیر، و این فتح، فتح حق بر باطل است... .

شمعی به یاد تو، در این شبانه دلگیر اندوهت!

شمعی به یاد تو، ای دختر سه ساله خورشید که گونه های نیلی ات را به شفق دلگیرترین غروب سپردی!

شمعی به یاد تو، تو که دست های کوچکت، مشکل گشا است!

شمعی به یاد تو، تویی که با تلنگر نامت، می شود تمام غریبانه های جهان را گریست!

شمعی به یاد تو، هر چند، شراره های دلم، جاری اند مثل ستاره از چشمانم!

با من بگو، از کدامین سمت تابیده ای، ای شب؟! ای ارمیده در شکیبِ فراموشی!

چگونه می توانی فقدان خورشید را، به نظاره بنشینی؟!

چگونه می توانی حرمت حرم های سبز اسمانی را نادیده انگاری؟!

چگونه می توانی جاهلانه ازکنار کاروانِ (یس و فجر، و طه) بگذری، با این که بر هفت اسمان تابیده اند؟!

اه، ای شب! با من بگو از گریه های گهواره خالی؛ با من بگو از رویای شیرین کودکان!

با من بگو از نغمه (لالاییِ) مادر!

بانوی تنهایی که خود اسیمه سر، دنبال اشک کودک خویش است!

با من بگو از او!

از مادری که داغ فرزندان خود را در نگاه خسته شب می کند پنهان!

با من بگو؛

از طاقتِ ایوب وارِ ان که دیگر نه برادر، نه پدر، نه همسفر دارد، برای رفتن!

رفتن به سمت رسالت سبز ولایت که کوله بار (صحیفه)اش، تربت خونین پدر است!

با من بگو از وحشت تاراج اتش!

با من بگو از ناله تلخِ رسیده تا به عرش؛ از روح زهرا علیهاالسلام

به کدام غم بسوزد، دل پر شرار زهرا علیهاالسلام

که بهانه کم ندارد، غم بی شمار زهرا علیهاالسلام

... امشب به نام تو روشن می کنم اولین (شمع شام غریبان) را! به نام تو؛ تویی که بیت الاحزان غمت به وسعت تمام غریبانه های (کربلا و مدینه) است.

تویی که اولین شمع شام غریبان را به نامِ (حسینت) علیه السلام در کنار گودال قتلگاه روشن کردی، ان هم کنار پیکری که هیچ شباهتی به میوه دلت نداشت!

و شمعی به یاد (زینب) علیهاالسلام ! اه! امان از دل زینب علیهاالسلام ! و شمعی به یاد (سکینه) علیهاالسلام ! و شمعی به یاد ان که با تکرار نامش، همیشه تمام حاجت هایم، روا شده اند!

اه؛ به نام تو روشن می کنم شمع نیم سوخته دلم را! ای دختر سه ساله خورشید!

در لحظه های اشک و اتش و خاکستر! تو را به نیلیِ لحظه هایت، قسم! قبول کن این همراهی ناچیزم را، به یاد لحظه های اکنده از گریه و بی تابی ات

به نام تو روشن می کنم، شمعی را که زبانِ حال تمام مرثیه های عاشورایی است.

به نام تو روشن می کنم، شمعی را که سالیان سال، در نگاه مظلوم (شیعه) سوخته و مجمره گردانِ عشقِ سراسر سرخِ (ثاراللهی) شده است.

به نام تو روشن می کنم؛ نامی که تمام (سقّاخانه)های جهان را متبرّک کرده است و حاجت مندان عاشق، حاجت روا از کنارش گذشته اند.

به نام تو روشن می کنم؛ که نام اسمانی و روشنت، شامِ تیره تاریخ را روشن کرده است. یا بِنتَ رَسولِ اللّه !

سلام بر تو و مشهدِ مطّهری که تو را در بر گرفته است!

سلام بر تو و تمام خاطراتی که از تو در جهان باقی مانده است!

سلام بر تو و لحظه های تلخ عاشورایی ات! و لحظه هایی که حتی غربت جانکاهت را، خالی از (شهادت) نخواست!

سلام بر تو ای سه ساله مظلوم حسین علیه السلام ، رقیه!

دست کوتاهِ ما و استان بلند شفاعتت،





موسسه خیریه حضرت جوادالائمه(ع)|اولین و بزرگترین مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست در غرب کشور