جاده های بیابانی، حرمتِ پاهای زخمی را نگاه نداشته اند. تازیانه ها پیکرِ سه ساله را خوب می شناسند و خورشیدی که آتش می گرید و عطش را در حنجره ها سنگین تر می کند.
و اینک، شبِ شام، سنگین بر شهر لمیده است؛ چنان که سقفِ ویرانه را توانِ تحمّل نیست. لهیبِ ماتمی که از خرابه می ترواند، قصرِ ابلیسِ علیه السلام را به آتش کشیده است. بادها زوزه می کشند و ابرها، سیاه اشک می ریزند. امّا میان این همه غوغا، ضجّه ای کودکانه، ستون های متزلزل شام را به لرزه نشانده است. کسی پیش تر اگر رفت، خواهد شنید و خواهد دید، دخترکی سیاه پوش که هر لحظه، نامِ پدر بردنش، عطوفت را در دلِ حتّی سنگ ها، به آتشفشانی بدل می کند.
پیش تر باید رفت؛ باید دید. اینک این فرزندِ سه ساله حسین علیه السلام است که چنین خسته و عطشناک، زانو به آغوش کشیده است. باید شنید این دخترِ تازه زادِ حسین علیه السلام است که هنوز کامی به شیرینی از دنیا نگرفته، به ماتمی سوزاننده، جراحتِ فراغِ پدر را در حنجره مزمزه می کند.
بی شک، زمین هرگز امانتداری درست کردار نبوده است. پس ای همه کهکشان ها! گواه باشید که خاک، با عاریت افلاک چه کرده است؟ امانتی آنچنان بزرگ که زمین، بیش از سه سال، در خود نگاهداریش نتوانست.
اینک رقیّه است و ظرفِ سرپوشیده ای که گشودنش، شهامتی عظیم طلب می کند. و رقیّه سینیِ خونین را سر می گشاید. غریبه نیست؛ چهره آشنای پدر، لبخند می زند. بگیر رقیّه! اینک این همان است که آن را طلب می کردی. همان که در هجرش اشک ها ریخته ای. اینک در آغوش بگیر و تنگ بفشار. این سَرِ حسین علیه السلام است؛ اگرچه بر پیکر همیشگی نیست، اگرچه خون آلود و گرچه مجروحِ نیزه ای چندروزه که محملش بوده است. عشق و شهامت، دستانِ رقیّه را به سمتِ پدر می گشاید. اندوهی غریب، جانش را چنگ می زند که آخر، اینک جانش را ـ پدرش را ـ سر بریده یافته است. بگو رقیّه! گلایه چندروزه را ـ چند صد ساله را ـ برای پدر اشک بریز.
پدر، دردِ بزرگِ مانده در سینه ات را گوش خواهد سپرد؛ حتّی با سرِ بریده. تمامِ ماتمت را بیرون بریز رقیّه!
سه ساله ای، امّا خوب می دانی که پدر، محصورِ این سینیِ خونین نیست. خوب به یاد داری که پدر، خود گفته بود که خواهد رفت. پدر هجرتی عظیم کرده است؛ شاید به آسمان ها و اینک تو را به خویش می خواند که تابِ دوری ات را ندارد رقیّه! و تابِ تازیانه خوردنت را. پدر، تو را می خواهد و تو نیز پدر را. پس بال بگشا که اینک دروازه آسمان، به صدایی که تنها تو می شنوی برایت گشوده می شود.
به آسمان نگاه می کنی. پدر، آنجا به انتظار و لبخند تو را طلب می کند: «برخیز رقیّه! دخترکِ اندوهگین من! برخیز...» چشم از آسمان بر می گیری و به اطراف نگاهی می کنی. عمّه وفادار ـ زینب ـ تو را می نگرد؛ آنچنان که گویی همه چیز را می داند. چنان که گویی خود را برای مصیبت دیگری آماده کرده است. هر دو نگاه با هم وداع می کنند و ناگاه، تو... بال می گشایی.
هان ای دختر خورشید! تو خرابه نشین نیستی. اینک عرش را به پاس قدوم تو مفروش کرده اند. پای بگذار! بالِ تمامِ ملایک برای گام گذاشتنت در خویش نمی گنجند. منقّش ترین و گسترده ترینِ ایشان را برگزین تا محملِ تو در عروجِ بزرگ و منوّرت باشند. و تو چون رودی زلال و موّاج که عمود ایستاده باشد قد می کشی و سر به آن سوی ابرها می بَری و به نا گاه از زمین بریده می شودی و در بیکرانگیِ لاجورد، در عمیقِ کهکشانی دور، از زمینیان پنهان خواهی شد.
نامت و خاطره ات، جاودان و در صحیفه استوارِ تاریخ، ماندگار!
دقایق سنگینی بود.
سنگ بود که می بارید.
نیزه بود که خون می چکاند.
و شلاق ها که می چرخیدند و زخم می شدند .
و ناله ها که می روییدند و خون می شکفتند
و چشم ها که آوار می شدند و شعله می زاییدند
خدا نخواست از این بیشتر، بی پناهی ات را ببیند
آسمان نتوانست بیش از این حوصله کند.
زمین نتوانست از این بیشتر، شاهد رنج تو باشد.
باران خون، کوچه ها را درنوردید.
سیل اشک، پنجره ها را در هم کوبید.
توفان، پنجه بر گیسوان شام انداخت.
تاریکی از در و دیوار بالا رفت.
مصیبت، زمین را مچاله کرد.
شام غریبی بود.
شام سنگدلی ها و شقاوت ها
شام دربدری ها و مصیبت ها
شام دل آزاری ها
شلاق ها، احترام تورا نگه نداشتند
کوچه های شقی، انگشتان به خار خلیده ات را نادیده گرفتند
خرابه ها، کفش های سه سالگی ات را طعنه زدند.
تازیانه ها، پیش پایت سر خم نکردند
دهان های تهمت، از چشم های معصومت شرم نکردند.
دندان های تیز و گرسنه، روشنان گیسوانت را دریدند
رگبارهای شب و تازیانه، کوتاه نیامدند.
مردان شقاوت، کودکی ات را رحم نکردند.
شامِ بی حرمتی بود.
شامِ بی خبری بود.
شامِ گرسنگی دروغ بود.
شامِ سیری دیوسیرتی بود.
شامِ حیوان سیرتی بود.
شامِ درنده خویی بود.
کوچه ها، زخمه آتش می زدند.
لبخنده ها، مست متولد می شدند.
چشم ها، مست به بار می نشستند.
شامِ دل گرفتگی مداوم بود؛
شامِ دست های نیازمندِ حریص.
شامِ تالارهای سیاه بخت.
شامِ دریچه های تاریک اشرافی.
شامِ پنجره های فروبسته.
تو بودی و زنی صبور که آواز گوشواره هایت را در گوش باد می خواند.
تو بودی و کفش های سه سالگی که بر شانه های کاروان رها بودند.
تو بودی و دستان کوچکی که پرندگی مشق می کرد.
تو بودی و گونه های سرخی که شادی می پراکند.
شام ساده لوحی بود.
شام فخر فروشی بود
شام فریادهای جگرخراش!
کوچه ها، گرگ می شدند
مرگ در ویرانه ها، پناه می گرفت
دهان ها، به لکنت می افتادند
کاروان بر مرگ فایق می آمد
زنجیرها را در هم می شکست
تشنگی دیدار پدر بر تو غلبه می کرد.
شراره شمشیر بود و ضربه های مهلک تازیانه
و سنگبارانِ بدن های معصوم
و دقایق بی رغبتِ اندوه
و صدای روشن کودکانه ات:
پدر! چه کسی تو را به خاک و خون کشید؟
پدر! چه کسی رگ های تو را برید؟
پدر! چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟
پدر....