امشب، غمگین ترین ترانه ی تنهایی را در نای قناری ترین پرنده ی اواز می جویم؛ از گلوی زخمی احساس.
اسمان، بر خیمه ی نگاهم بال می گسترد، و سایه های تودرتو، افق در افق ایستاده اند؛ سایه های سیاه.
کودک احساسم، بر مدار مدوّرِ بهتی عظیم می چرخد و سرگیجه ی التهاب، در سری نیست که نیست.
امشب، عَلَم های لرزانِ نوحه گر، بر سواحلِ ارغوانی بغض های منتشر چرخ می خورند، و دسته های سوگوارِ اشک، بر مزار هفتاد و دو ستاره ی روشن، خاموش می شوند.
بیا با هم بگرییم؛ التهاب خنجرها و حنجرها را، هروله ی دست های از پا ننشسته را و دریغ نیزه های در دل نشسته را!
لب های ترک خورده ی احساس زمین، ابخوانِ جرعه ای اسمانی است و (محرّم)، چشمه سار همیشه جوشانِ عاطفه و عشق، بر عطشناکی دل های عاشقانِ خاک.
اه، چه قدر هوای گریه مراست و التهاب سوختنی بی صدا!
ای شمع های شعله ور، اشک اجینِ کدامین نگاه به نیزه ننشسته اید و کدامین دلِ سوخته! اخگرهای کدامین خیمه بارورتان کرد و به دامانِ کدامین شب اویختید؛ ان گاه که دل و جان (سجّاد علیه السلام) را به تبی عظیم شعله ور کردند؟!
(زینب علیهاالسلام) کجا گریبان چاک زد و بر سرْ زنان دوید؟! و (اکبر علیه السلام) ثقلِ سهمگین تیغِ تشنگی را چه سان به دوش کشید؟! و (اصغر علیه السلام)، در اغوش کدامین تیر ارمید و قبرِ کوچک پشت خیمه ها از ان کیست؟!
اه، ای شمع ها! ای شمع ها! دیگر بسوزید و خاکستر شوید، ایا باز هم طاقتِ شنیدنتان هست؟!
ای! امشب چراغ خانه ی اسمان را خاموش کنید. بگذارید زمین فقط به عشق منوّر باشد، به افتابی که در دل ها و به خونی که در رگ هاست. بگذارید فقط (حسین علیه السلام) بدرخشد؛ در (شرق اندوه)، در اسمان ایثار و کرامت، در افق های قیراندود خاک!
امشب، دسته های سیاهپوشِ فرشتگان، نوحه ی عزا سر می دهند، و نخل های ماتمِ اشک و اه، در هر کوی و برزن قامت می کشند.
ای سنج های در سکوت مرده بیاشوبید! و ای شیپورهای خفه، بغرّید! ای دست های مصمّمِ عاشق! بر طبلِ سینه بکوبید! و ای چشم های عطشناک! ابی بر لب های تشنه ی خاک رسانید!
امشب، هوای گریه ای شگفت مراست. اه، همراهان هم دل! هَل مِن ناصرٍ ینصُرنی؟ هَل مِن مُعینٍ فِی البکاءِ یعینُنی؟!
بیایید به کوچه های غم بزنیم و تا مجلسِ عزای کبوتران بی بال، بال بگشاییم.
امشب، غریبانه ترین ناله ها را فانوسی کینم و بر مزارِ تنهاترین چکاوک سربریده بیاویزیم.
امشب، اسمان هم پیراهن عزای زمین را بر تن کرده است و زمین، یکسر اسمانی است.
امشب، کاروانی غریب، قدم به راه می نهد؛ تا عشق و افتاب را در نواحی مستمند خاک بپراکند.
امشب، عاشق ترین دل ها در سکوت اباد صحرای زندگی، رایحه ی گل های اسمانی را می پراکنند.
امشب، تمامی بغض (بنی امیه) بر چلّه ی کمان (حرمله) می وزد، تا فردا گلوی نازک شش ماهه ی حسین علیه السلام را به گریه ی خون نشاند.
اه، چه عظمتی امشب این دشت سوخته راست! خیمه در خیمه صفا؛ شعله در شعله عشق؛ گام در گام، اخلاص و ادب. همه جمعند؛ حبیب و مسلم، زهیر و بریر، عابس و عبّاس...
شب، در خیمه های حسینی با نماز و راز و نیاز به صبح می رسد و همپای نسیم پگاه، عروس اسمان ـ خورشید ـ بر جبین مشرق می نشیند و روزی تازه چشم می گشاید.
امشب، شب عاشوراست. شبی روزتر از همه ی روزهای زمین. شبی پر نور از چشمان گشوده ی خورشید. شبی شکوهمند و رازالود که از نجوای عاشقانه ی ملاء اعلی وزیده است.
سیاهی خزیده بر صحرا همه چیز را بلعیده است، و سایه های سیاه می روند و می ایند. در ان سوی میدان، مشعل های لرزان، لشکرگاه بزرگِ کوفه را احاطه کرده است و در این سوی، کور سوی خیمه های حسینی در طور تجلّی چهره های عشّاق، جلوه ی خورشید گرفته است.
در ان سوی، شادخواری و شهوت و بانگِ نوشانوش در پرده های هزار توی غفلتی شگفت، عربده می کشد و در این سوی عشق و صفا و دوستی و اخلاص و ادب ـ فرو پیچده به عطر اثیری نماز و دعا و قران ـ بال بال می زند.
اه، چه ابهّتی این خیمه های کوچک راست و چه شکوهی در سایه ی نخل ها پناه گرفته است!
مشعل های خاموشِ زمان، امشب نظاره گر ثانیه های پرتپش زمین است و افق های تابناک عشق، چتری به وسعت روزگاران گشوده است. ایا کسی از سایه سار این چترِ همیشه گشوده بیرون مانده است؟
اه، چه باران شگفتی در گرفته است و چه رویشی در دامن این کویر تفته نشسته! سرسبزتر از قلب سبزه های نورس حیات، مرگی است که در رگ های این مردان میدان پوی عرصه ی ایثار جولان می دهد؛ ان سان که اذرخش توفنده ی طوفان.
در ان سوی، خنیاگرانِ ترانه های شهوت و رقّاصان بزم های شراب، چشمان حریصِ لشکریانِ کوفه را به بازی گرفته اند، و در این سوی، پرچمداران رادی و مردی برگِرد عظمتِ حسین علیه السلام حلقه زده اند، و حسین علیه السلام خورشیدوار بارانِ نور و هدایتش را نثارشان می کند، و بیرقِ بلندِ جوانمردی ای شگفت را در برابر دیدگانشان به اهتزاز می نشاند:
(خدای را به برترین سپاس ها می ستایم و او را در سختی ها و راحتی ها ستایش می کنم. خدایا! تو را ثنا می گویم که ما را به نبوّت، کرامت بخشیدی و علم قران را تعلیممان فرمودی و در دین فقیه مان گردانیدی و برای ما گوش و چشم و دل هایی شنوا و بصیر و پذیرا مقرّر فرمودی، پس از سپاسگزارانمان قرار ده! امّا بعد، به تحقیق که من یارانی باوفاتر و بهتر از یارانِ خویش نمی شناسم و نه خاندانی نیکوکارتر که پاس خویشاوندی خویش نگهدارد. خداوند از طرفِ من به شما جزای خیر دهد! بدانید که روزی صعب را با این گروه در پیش داریم. من بیعتم را از شما برداشته ام و همه تان را ازاد گذاشته ام، پس، از این جا کوچ کنید. تاریکی شب اینک شما را دربرگرفته است. ان را چون شتری غنیمت شمرید و هر یک از شما دست مردی از خاندانم را بگیرد و در این سیاهی، جان بدر برد. مرا با این قوم ـ که جز مرا نمی جویند ـ واگذارید).
سخن امام که بدین جا رسید اصحاب و خاندان او با بغض مانده در گلو به سُرایش زیباترین حماسه های وفاداری نشستند، و قبل از همه عبّاس بن علی ـ علمدار لشکر عشق ـ بود که سرود:
(خداوند هرگز ما را پس از تو بقا و حیات نصیب نسازد [که ان، مرگ کرامت هاست].
امام، با چشمانی نافذ که از شور غیرت و جوانمردی موج می زد رو به فرزندان عقیل کرد:
(عزیزانم! شهادت مسلم شما را بس است. بروید! به شما اجازه ی رفتن می دهم...).
انان نیز با بغضی در شُرف انفجار و چشمانی به گلاب اشک معطّر و دلی متوکل به خدا گفتند:
(سبحان اللّه! مردم چه می گویند و ما بدیشان چه در جواب بگوییم؟ بگوییم امام و سرورمان و عموزادگان خویش را واگذاشتیم و همراهشان نه تیری پرتاب کردیم و نه نیزه ای به قلب خصم نشاندیم و نه شمشیری زدیم... قسم به خدا که چنین نخواهیم کرد تا جان و مال و خاندان خود را فدایت سازیم... خداوند زندگانی پس از تو را پست و ناچیز گرداند).
نوبت به اصحاب رسید. (مسلم بن عوسجه) چون سروی کهن که غبار ایام و گرد پیری بر شاخ و برگش نشسته باشد، فرازمند ایستاد و گفت:
(یا حسین علیه السلام! ایا دشمن محاصره ات کند و ما تو را وانهیم؟! بر ان سرم که همگام با تو نیزه ام را در سینه ی دشمن غلاف کنم و تا قبضه ی شمشیر در دستم تاب می اورد با انان بجنگم و اگر سلاحی نباشدم با سنگ به نبردشان بشتابم. یا حسین! هرگز تو را وا نمی نهم مگر ان گاه که به خون خویش غوطه خورم).
بعد از مسلم، (سعید بن عبداللّه حنفی) برخاست و چنین نغمه ساز کرد:
(نه، به خدا قسم ای فرزند گرامی رسول خدا صلی الله علیه و اله وسلم! هرگز تنهایت نخواهیم گذاشت تا این که خدا بداند که ما به سفارش پیامبر در حقّ تو پایبند بوده ایم. به خدا سوگند اگر بدانم در راهت به خون خویش در می غلتم و سپس زنده می شوم و ان گاه زنده زنده می سوزانندم و خاکسترم را بر باد می دهند و تا هفتاد بار با من چنین می کنند باز از تو و مرامت روی برنخواهم تافت تا در پیشگاهت شهادت نصیبم شود. چرا چنین نکنم، حال ان که بیش از یک به خون غلتیدن در انتظارم نیست و پس از ان کرامت و انعام لایزال الهی را در پیش رو خواهم داشت).
سپس (زهیر بن قین) کمر مردانگی راست کرد و گفت:
(ای زاده ی رسول دو سرا! دوست داشتم کشته گردم و دوباره زنده شوم و باز کشته شوم و زنده شوم، و هزار بار چنین مرگ و زندگی را از سر بگذرانم تا خداوند با این کشته شدنم جان عزیز تو و عزیزان برادر و فرزندان و خاندانت را از مرگ برهاند...).
و بدین سان دیگر اصحاب نیز هر یک درخشان ترین گهرهای تابناک عشق و وفاداری را به رشته ی سخن کشیده و تقدیم مقتدا و مرادشان کردند. و حسین علیه السلام در رایحه ی اسمانی این خدامردان خاک، می شکفت و جانی تازه می گرفت.
اری کربلاییان پالایشی دیگر را قبل از حضور به جوار حضرت دوست به سلامت و شایستگی از سر گذراندند و چنین شکوهمند و زیبا بی الایشی روح بزرگشان را در اینه ی حیاتی برین به معرض تماشا گذاشتند.
شب، می رود تا خیمه ی سیاهش را از دشت ها و دامنه ها برچیند، دستِ نسیمی مهربان گیسوان نخل های ایستاده را نوازش می کند و چین چهره ی (فرات) در وزش نسیم صبحگاهی عمیق تر می شود.
اسمان در گرگ و میش نور و ظلمت، پرده ای دیگر از جلوه های جمال طبیعت را به تماشا می گذارد و صخره های سیاه، دامنِ نقره ای دشت را با خطوط مبهمی هاشور می زنند.
هنوز سینه ی پرتپش خیمه های حسینی از بیات دعا و مناجات اکنده است، و عشق، شکوهمندتر از همیشه بر پلّکان عروج، لبخند می زند.
... و روزی تازه چشم می گشاید. روزی به عظمت تمامی عشق ها.
در ان سوی، خیمه های یزیدی، اکنده از غفلتی سترگ سینه ی سپید دشت را سیاه کرده اند، و بوی سکراور شراب از خُم های ته کشیده و دهن های هرزه ی تعفّن سر به اسمان سوده است. در این سوی، خیمه های تشنه ی حسین علیه السلام، ـ سیراب از شوری اسمانی ـ به زمین و زمینیان می اندیشد، و به حیاتی سرخ که از مرگ سیاه جان می ستاند...