چهل وادی غم

تو رفته ای که هوای همچنان تاریک، در زمین و آسمان بیتوته کرده، رفته ای که صبح و روشنا خواب و خیال شده است. تو رفته ای و تقویم ها گواهند که چهل شب از گیسو پریشان کردن عشق در سوگ تو گذشته است؛ چهل غروب بی امید، چهل شامگاه دل گرفته تلخ؛ چهل نماز شب بی صدا با شانه های لرزان؛ چهل شب بیداری، حزین گذشته است. از تو دلگیر نیستم، از خویش کینه دارم که نشد با تمام اشک های بی شفا به تو وصله کنم دل درمانده را و با تو به هر جا که کوچ می کنی، سر به صحرا و کوه بگذارم، که نشد با تمام دعاهای مکرر و استغاثه های زخمی، تو را برای هنوز زمین نگه دارم و تعویق پریدنت را حاجت بگیرم. نشد که تو با تمام جراحت های دیرینه، با تمام خون خسته ای که در رگ هایت شهادت را می طلبید، باز بمانی و باز باران لبخندت بر کویر خشونت دل ها ببارد و باز حوالی صدای هدایت تو تمام درخت ها بهار باشند.

نمی خواستم این مهتاب پس از تو را تجربه کنم! نمی خواستم غروب های بی تو را ببینم! نمی خواستم پس از پیراهن کوچیده تو، پس از آغوش سفر کرده ات، در معرض تمام بادها از سرمای فراق به خویش بلرزم و بی دفاع و بی گرما، در گریه های جامه سیاه پناه بگیرم. نمی خواستم که تشنگانی دنیا تا ابد، تنبیهی به ازای تشنه جان سپردن تو باشد، ولی از من کاری برای پرواز تو برنیامد. تو رفتی و اینک تمام ستاره های آسمان، کنایت زخم های بی شمار تواند که از آن بالا زمینیان را به طعنه و سرزنش صدا می زنند و در سوسوی کلامشان، افسوس گریختن تو از خاک است. تو رفتی و تمام آب های جهان را از شرم و شکنجه رها کردی تا پس از تو به تسلیت و نوحه خوانی به سمت خانه من سرازیر شوند و سر بر پای من بگریند و از من به درگاه تو طلب بخشش کنند. ورد روزهای هفته، مرثیه خوانی برای تو و رنگ لباس هفته ها، ماتم دور ماندن از توست. تمام راه ها مرا به سوی مزار تو دعوت می کنند و تمام قریه ها و شهرها شبیه خاطرات با تو سفر کردند.

من به زیارت تو می آیم؛ به زیارت نواحی مقدس. من با گیسوان سپید چهل روزه، به سبزی خاک مزار تو رو می کنم تا شفای دیدگان از اشک پیرم را در دستانم بگذاری. دور از تو من ثانیه به ثانیه، در اشک های خود خمیده تر شدم و دلم بغض به بغض چروک گشت و در سطرهای درددل های داغ دیدگی، شناسنامه حیاتم به صفحه های داستان مرگ نزدیک و نزدیک تر شد. می آیم، به دیدار تو می آیم که زائر تمام وعده های صبح قیامت باشم و خداوند این همه صبور را نشستم بر آستان مزار تو ببینم؛ خدایی که تا روز پایان زمین، با حوصله عاشقانه خویش، منتظر روز انتقام خواهد نشست و سرانجام آن حقیقت بی پیرایه را جلوه گر خواهد کرد.

در من به حیرت نگاه نکن! من تحمل چهل روزه نیستم، من داغ دل چهل ساله ام. من رسالت پس از توام که به محض پایان نگاهت، تمام تاریخ پس از تو را با گریه هر آنچه بازمانده این ماجرا، با دل آزردگی های تمام قبیله رنجیده تو، یک تنه به دوش گرفتم و راهی آینده شدم. من هیچ کس را، هیچ عاشقی را پس از تو تنها نگذاشتم و شمع شب های تک تک سوگواران تو بودم. من که خود درد و اندوه مجسم بودم، من که خود تو بودم در هیئت رثای ابدی، بی آنکه غمگساری برای خویش سراغ بگیرم، خواب گزار تمام بی خواب شدگان غم تو بودم. من گله ای از سوگ ندارم، دلتنگی ام از تنها ماندن بی توست. من که جدا از تو هیچ ادامه ای برای خود سراغ ندارم، چگونه گمان کردی در تقویم پس از تو می توانم درگذر ایام، آرام باشم و زندگی کنم؛ همچنان که راه و رسم همگان است؟!

من تمام تاریخ را در چادر شکیبایی ام پیچیدم و با خود به سمت جاودانگی بردم. من نام شهید تو را بر سر دست گرفتم و وادی به وادی، تمام جهالت جهان را دویدم تا تلفظ اسم تو را همگان به صحت و صداقت و به مبارکی بیاموزند. من راوی یکایک ستارگان دنباله دارم؛ ستارگان بی سر. من تنها حکایتگر ماجرای رستگاری ام، یگانه گواه رستخیز خون و ایمان. من چه پر طاقت بودم این رسالت کمرشکن را! من چه صبر بلندقامتی، چه استواری بی وقفه ای بودم! اکنون که تمام سخنانم را گفته ام، دیگر خمیده ام و بی شکیب. دیگر قوامی برای ماندنم در دنیا نیست. دیگر تمام جاده ها را رفته و تمام حادثه ها را طی کرده ام. بگذار پس از چهل شب تنهایی در بیابان های رفتن و تو را فریاد کردن، سخنی به نجوا با تو بگویم. راضی باش از تمام تاب و توان من که دیگر تمام شده است! راضی باش از خطابه های تو را فاش کردن! راضی باش از تفسیر کتاب انقلابی که تو بودی و من شرحه شرحه با دل خویش به گوش عالم رساندم. اینک به سفری دیگر می اندیشم، به اینکه جهان را بیش از این بر جان خسته خویش تحمیل نکنم! راضی باش، من به فکر کوله باری برای از زمین کوچیدنم.

باید چهل غروب از تو می گذشت تا جهان خون سرخ خداوند را درمی یافت. باید چهل شب، کاروان سینه سوخته سر در گریبان درد، از چهل وادی شکیب و شکوه رد می شد و جز اتفاق تو را در چهل سفر، می گریست و فریاد می زد تا انسان، انسان علیل و نادان، در یادگاران خون شهید تو قد می کشید و سر از حقیقت درمی آورد. باید تو می رفتی و قافله ای پس از تو می ماند و چهل روز آزگار را صحرا به صحرا می دوید تا تمام پاره های وجود تو را از هر گوشه ای، از هر سرزمینی بیابد و جمع کند و کنار هم بیاورد تا یگانگی ات را به نسل های آتیه نشان دهد. باید تو هنوز یک نام ماندگار باشی، یک مکتب راستین بی زوال که در دل تمام رنج های انسان مرهم می شود و از گوشه و کنار تداومش، گل های آینده ساز جهان می روید.

(

چقدر زمان و زمانه از تو عقب تر است؛ تو که از همان آغازین گام های عمرت، نوید رستگاری بشر بودی و نقطه پایان تکمیل آفرینش. چقدر مانده تا ذهن بی خطور آدمیت، برسد به ادراک بلندای آنجا که تو هستی؟ قد کشیدن انسانیت هنوز آغاز نشده است. تصویر بی نقصان تو باید همچنان به دیوار بلندای جهان آویخته بماند تا تمام کائنات، چشم بدوزند به کمالی که تویی. شاید روزی از پیروی چگونگی بی مانند تو سردرآورند. بگذار همچنان در شب های بی سوسوی زمان، به تلالو نام بی پایانت فکر کنیم، شاید معجزه ای شد که نام تو دریچه ای است رو به بهشت سراسر نور. شاید رسیدیم به درک خطاهای همواره مکرر خویش. شاید یک شبه دست کشیدیم از گناهان پر اتهام و نابخشودنی. باید همچنان به زانوی ادب در ایامِ به تو اندیشیدن نشست و فکر کرد. باید همچنان کوشید که راز خونین رسالت تو را دانست.





موسسه خیریه حضرت جوادالائمه(ع)|اولین و بزرگترین مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست در غرب کشور