چون ابراهیم را اسحاق آمد و بزرگ شد و اسماعیل ده ساله شد و اسحاق پنج ساله شد و ابراهیم با خدای تعالی نذر کرده بود که اگر مرا پسری بُوَد او را از قِبَلِ خدای تعالی قربان کنم پس چون پسران، بزرگ شدند، خدای عزَّوجلّ آن نذر را یاد کرد و او را به خواب بنمود که نذر خویش را وفا کن... .
پس ابراهیم علیه السلام چون به خواب بدید که پسر را ذبح کن، هر آینه دل بنهاد بر این، و [قصد کرد تا] پسر را به مَذبح بَرَد به جای قربان تا او را ذبح کند و علمای اخبار بدین اندر اختلاف کرده اند که این کدام پسر بود. گروهی گفتند: اسحاق بود و گروهی دیگر گفتند: اسماعیل بود. ولیکن از پیغامبر علیه السلام یکی خبر درست روایت کنند که آن دلیل است که اسماعیل ذبیح بود آن جا که فرمود: من پسر دو ذَبیحَم و پدر مرا از بهرِ خدای ذبح خواست کردن. یکی اسماعیل را خواست و دیگر پدر خویش را عبداللّه بن عبدالمطلب که مهترِ همه ی مکه بود.
پس آن فرزند را گفت: ای پسر! رَسَن (طناب) برگیر تا بدین کوه در شویم و هیزم کنیم.
پس رَسَن برگرفت و ابراهیم کاردی برگرفت تیز و بزرگ و برفتند.
و همه ی خلقِ زمین و آسمان، همی نگاه کردند.
چون او به کوه مکه برآمد، همه ی فریشتگان به گریستن افتادند، گفتند: یارب! این ابراهیم چه بزرگْ بنده است که از بهرِ تو، او را به آتش افکندند و باک نداشت و اکنون به ذبح فرزندش مبتلا کردی و باک ندارد!
چون به کوه اندر همی رفت، کوه بلرزید، گفت: چه روز آمد مرا که پیغامبری پسرِ خویش را بر من همی بکُشد. چون کوه بلرزید، پسرِ ابراهیم بترسید، بگفتا: ای پدر! این کوه چرا همی بلرزد؟ گفتا: ای پسر! خدای عزّوجلّ قادر است که هر چه خواهد کند.
پس ابلیس را غم گرفت از آن نیّت ابراهیم و از صدقِ او و ندانست که چه کند. برفت سوی مادر پسر و گفت: یا هاجر! و خویشتن را بدو نمود به صورت پیری و او را گفت: ابراهیم، پسرت را کجا بُرد؟ گفت: به هیزم بُرد.
گفتا: نبُرد، [بل] که تو را بفریفت و کارد با خویشتن ببُرد و پسرت را همی بخواهد کشتن. زن گفت: همانا تو ابلیسی که گویی پیغمبرِ خدای، فرزندِ خود را بکشد.
گفت: ابراهیم همی گوید که خدایْ گفت او را قربان کن. هاجر گفت: اگر خدایْ گفت من نیز خدای را فرمانبردارم.
چون از مادر نومید شد، بیامد سوی پسر، مگر او را بتواند فریفتن که دلِ کودکان ضعیف تر بُوَد. و پسر از پَسِ پدر همی رفت و او را گفت: ای پسر! این پدر، بخواهد تو را کُشتن. پسر گفت: مگر تو ابلیسی پیغامبر پسر را چگونه کُشد؟ گفت: آری، او همی گوید که خدایْ فرموده است. گفت: اگر خدایْ فرموده است، من نیز فرمانبردارم.
* * *
چون از پسر نومید شد، سوی ابراهیم آمد و او را گفت:
ای ابراهیم! این پسر را همی بَری که بکشی و به خواب اندر بنموده است که این پسر را بکشم. اگر چنین کنی، به خدایْ عاصی باشی.
ابراهیم دانست که او ابلیس است. گفتا! ای دشمن خدا! از من دور شو که من به گفتار تو، فرمانِ خدای عزّوجلّ دست باز ندارم. پس ابلیس نومید باز گشت و ابراهیم در آن کوه همی شد. پس بنشست و پسر را پیش بنشانید و کارد از آستین بیرون کرد و مر پسر را در کنار گرفت و بگریست. پس پسر را گفت: ای فرزند! مرا به خواب بنمودند که تو را قربان کنم. تو بنگر تا اندر این، چه بینی؟ پسر گفت:
ای پدر! آن چه تو را فرموده اند بکن. گفت: تو زیر کارد اندر چگونه صبر کنی؟ گفت: ان شاءاللّه که مرا از صابران یابی. پس پسر گفت: ای پدر! اگر تو مرا به خانه بگفتی، مادر را بدرود کردمی. ابراهیم، سرش در کنار گرفت و همی گریست و آسمان ها و زمین ها و کوه ها و فریشتگان همی گریستند.
پسر چون آن چنان دید، پدر را گفت: ای پدر! برخیز و فرمانِ خدایْ بگزار و روزگار مَسپُر تا هر دو از عاصیان نباشیم. ابراهیم گفتا: ای پسر! چگونه کنم؟ گفتا: بدین رَسَن دست و پایِ من ببند که ترسم که چون کاردی به من رسَد، من بجُنبَم و بتَپَم و جامه ی تو به خون بیالایم و مادرم بداند. ابراهیم برخاست و دست و پای پسر، استوار ببست و پسر را بر دست راست بخوابانید و دلْ تسلیم کرد که کارد بر گلویِ پسر نَهد. باز، آب از چشمش بیرون آمد و دستش بلرزید، پسر چشم فراز کرده بود و خویشتن را به خدای سپرده.
چون دید که پدر، گلوی او همی نبُرَد، چشم باز کرد و پدر را دید که همی گریست. گفتا: ای پدر! تا تو رویِ من بینی، دست نرود که گلوی من بُری، مرا به روی افکن و کارد بر قَفای (پُشت سر) من بِنِه و گلویِ من بِبُر.
* * *
و فریشتگانِ هفت آسمان بر ایشان نظاره بودند و شگفت می داشتند از دلِ پدر و پسر.
و ابراهیم، دل به خدای داد و پسر را به روی اندر افکند و کاردْ بر قَفای او نهاد. چون کارد در حلقِ کودک نهاد و نیرو کرد، کارد برگشت و رویِ تیز بالا آمد و کُندی از سویِ قفای کودک. ابراهیم، عجب داشت از آن و پسر چون تیزی کارد نیافت گفت: ای پدر! چرا چندین تأخیر کنی؟
گفت: ای پسر! عَجَبی هم بینم از قضای خدای عزَّوجلّ.
این کارد برگشت و رویِ تیزی بر بالا آمد و رویِ کندی که بالا بود، زیر آمد.
گفت: ای پدر! کارد به غلط بنهادی، پس کارد بر قفای من نِه و فرو بر به گلو و ببُر و تاخیر مکُن.
ابراهیم کارد بر قفای پسر نهاد، خدای عزّوجلّ، جبریل را بفرستاد تا گوسفندی از بهشت بیاورد سپید و چشم های او سیاه و چهار دست و پای.
جبریل همی آمد و گوش گوسفند گرفته و به کوه برآمد و به نزدیک ابراهیم بایستاد تا ابراهیم همی چه کند. پس ابراهیم کارد بر گلوی پسر برنهاد و نیرو کرد. کارد، دو تا کرد. ابراهیم متعجّب گشت و بایستاد.
پسر گفت: ای پدر! چه بوده است که تأخیر همی کنی؟ ابراهیم کارد را راست کرد و بر گلوی پسر برنهاد و خواست تا ببُرد. خدای عزَّوجلّ وی را ندا کرد و گفت: ای ابراهیم! آن خواب که دیدی راست کردی و نذر را به جای آوردی.
ابراهیم چون این سخن بشنید، از هیبَت خدای عزّوجلّ بلرزید و کارد از دستش بیفتاد و جبریل بانگ کرد و گفت: اللّه اکبر، اللّه اکبر، اللّه اکبر. و ابراهیم چون آن گوسفند دید گفت:
لا اِلهَ اللّه ُ واللّه اکبر. پس ابراهیم، اسماعیل را گفت: سر برگیر که خدای عزّوجلّ فرَج داد. پس برخاست و جبریل را دید با آن گوسفند، گفت: اللّه اکبر و للّه ِ الحَمدْ.
و به خبر اندر چنین آمده است که این تکبیر به عیدِ گوسفند کُشان (عید قربان) بگویند.
و برای ابراهیم وحی آمد که این پسرت را بگوی که اندر این ساعت از من حاجتی بخواهد تا روا کنم. پسر روی سوی آسمان کرد و گفت: یا رب! هر که از مؤمنان پیشِ تو آید با گناه بسیار و در ایمانِ وی تقصیر نبوَد، تو آن گناهانِ وی ببخش.
پس خدای عزّوجلّ، آن گوسفند به ابراهیم داد تا قربان کند.
گوسفند از دست پسر بِجَست و از آن کوه فرو شد و به کوِ منا بر شد، آن جا که امروز، جایِ قربان است و حُجّاج قربان کنند آن جا و سنگ اندازند و خدای عزَّ وجلّ خواست که جایِ قربان، این کوهِ منا باشد.
و خدای گفت: این، بزرگ آزمایشی بود که ابراهیم را بدان مبتلا کردیم و دلِ ابراهیم نگاه داشت و فرزند به من سپرد و نذر مرا وفا کرد و من جزای او بدادم و چنین پاداش دهیم نیکوکاران را.