حکایت آورده اند که جوانمردی غلام خویش را گفت: «مروّت نیست که صدقه به کسی دهند که او را بشناسند. صد دینار بستان و به بازار بُرو، اوَّلْ درویشی را که ببینی، به وی ده!»
غلام زر برداشت و به بازار آمد. پیری را دید که حلاّقْ سرِ او می تراشید و مزدِ تراشیدن نداشت. غلام آن زر به وی داد.
پیر گفت: «به حلاّق ده! که من نیّت کرده بودم که هر چه مرا فتوح شود، به وی دهم.»
غلام حلاّق را گفت: «زر بستان!»
حلاّق گفت: «من نیّت کرده بودم که سرِ او برای خدا بتراشم. اجر خود با خدای تعالی به صد دینار نمی فروشم.»
و هر دو نستدند. غلام بازگشت و زر باز آورد.
حکایت آورده اند که:
جوانمردی سرایی را به دروازه هزار درهم بخرید. چون به خانه آمد، شبانگاه گریه عظیم شنید.
غلام را گفت: «ببین تا کیست که می گرید و چرا می گرید؟»
غلام بیامد و تفحّص کرد. اصحابِ خانه بودند که آن خانه را فروخته بودند.
گفتند:«به سببِ اسْتیحاشْ از مُفارقتِ وطن می گرییم»
غلام باز آمد و خواجه را خبر کرد.
خواجه گفت:«برو و ایشان را بگو که خانه را صبحدم تسلیمِ شما کنم و آن دوازده هزار درهم شما راست.»
غلام برفت و با ایشان بگفت. خرّم گشتند و هزار آفرین بر خواجه کردند و بامداد به خانه باز آمدند.
حکایت آورده اند که:
جوانمردی قصد دوستی کرد و حاجت خود را بر رُقعه ای نبشت و در جیب نهاد. چون نزد وی شد و بنشست، شرم داشت از عرضِ حاجت و قصّه بر او عرض نکرد و بعد از لحظه ای به خواب رفت.
جوانمرد از حال تَفرُّس بدانست که احتیاج از او می پوشانَد. نزدِ او آمد و بنشست و دست در جیب او کرد و رقعه به در آورد، بخوانْد. بعد از آن پنجاه دینار در صُرَّه ای کرد و به جای رقعه در جیبش نهاد و کسوت و مایحتاج به خانه اش فرستاد.
جوانمرد چون بیدار گشت و بیرون آمد، چون به خانه خود آمد، مایحتاج در خانه دید و زر در جیب.
حکایت آورده اند که:
شخصی در مسجدی خفته بود. چون بیدار شد، پنداشت که هَمْیانِ زر با خود داشت و بُرده اند. اتفاقا امام جعفر صادق (ع) نماز می کرد. آن شخص چون هیچ کس دیگر را در آن مسجد ندید، ناچار به امام در آویخت.
امام فرمود که «تو را چه شده است؟»
گفت:«همیان زر داشتم و اینجا خفته بودم، اکنون که بیدار شدم، همیان نیست و به غیر از تو کسی دیگر در این مسجد نیست.»
امام جعفر از او پرسید که: «همیان زر تو چند بود؟»
گفت: «هزار دینار.»
گفت: «با من به خانه آی و هزار دینار بستان!»
آن مرد با او برفت. امام هزار دینار به وی داد، بسیار بهتر از زرِ او. چون با نزدِ رفیقان آمد، حال بگفت. ایشان او را ملامت کردند و گفتند: «همیان اینجاست.»
آن مرد تفحّص کرد که آن شخص که زر به من داد، کیست؟
گفتند: «او دخترْزاده رسول خدای امام جعفر صادق (ع) بود.»
آن مرد برخاست و نزد امام رفت و در قدمِ او افتاد و زاری کرد و عذر خواست و زر باز داد.
امام قبول نکرد و گفت: «چیزی که خدای را از خود دور کردیم، دیگر باز نستانیم»
در باب ایثار از حذیفة عدی روایت است که گفت:
روز یَرْمُوکْ مردم از تشنگی هلاک می شدند. من مَشکی آب برداشتم و به طلبِ ابنِ عمّ خویش بیرون رفتم. گفتم اگر او را بیابم و اندکْ رمقی از وی باقی بود، شربتی آب به وی دهم.
چون بدو رسیدم، به شرفِ شهادت رسیده بود و جوانی نزد او افتاده بود، از تشنگی آهی بزد.
ابن عمّ من گفت: «اوّل آب به وی دِه!»
چون پیش وی رفتم، هشام بْنِ العاص بود. خواستم که آبش دهم، اشارت کرد به پیری که نزدیک او افتاده بود و گفت: «نخست او را ده!»
چون پیشِ پیر آمدم، گفت:«نخست ابنِ عمّ خویش را دِه! که او به آب محتاج تر است از ما.»
چون نزد ابن عمّ آمدم، در گذشته بود. با سرِ هشام رسیدم، او نیز فرو رفته. نزدیکِ پیر آمدم، وفات یافته بود. همه در گذشتند و هیچ آن آب نخوردند از جهت ایثار بر یکدیگر
حکایت آورده اند که:
حاتم اَصَمَّ به رِی رسید و سیصد و هشت مُرید با او بودند و به عزم حج بیرون آمده بود. بازرگانی ایشان را مهمانی کرد و شب پیش او گذاشتند.
بامداد حاتم را گفتند: «هیچ کار داری؟ چه، ما را فقیهی رنجور است؛ به عیادت او می رویم.»
حاتم گفت:«اگر شما را فقیهی رنجور است، عیادت مریض فضیلت بسیار دارد و نظر کردن به فقیه عبادت است، من نیز با شما بیایم.»
بازرگان گفت: «روا باشد.»
و آن فقیه، قاضیِ ری بود؛ محمّد بن مقاتِل.
چون به درِ خانه مقاتل رسیدند، حاتم نظر کرد. درگاهی به غایْت بلند دید آراسته. دستوری خواستند. اجازتِ بار آمد.
حاتم درِ سرا آن چنان عالی دید و آرایشی عظیم کرده و حُجّاب و اَعوان و پرده داران و پرده های گوناگون، به غایت متفکّر شد. چون نزدیکِ ابنِ مقاتل آمدند، فرش های گرانمایه و طرح های نفیس، و او خفته و غلامی بر بالینش ایستاده؛ مِرْوَحة در دستْ مگس می رانْد.
بازرگان بنشست و می پرسید و حاتم بایستاد. ابن مقاتل اشارت کرد که «بنشین»، ننشست.
گفت:«حاجتی داری؟»
گفت:«آری.»
قاضی گفت: «بگو!»
حاتم گفت:«راست بنشین تا بپرسم!»
ابن مقاتل به غلامان اشارت کرد که او را بنشاندند.
پس حاتم پرسید که: «علم از کِه به تو رسید؟»
گفت: «از ثِقات.»
گفت:«او از کِه روایت کرد؟»
گفت:«از اصحاب رسول.»
گفت:«اصحاب رسول از که روایت کردند؟»
گفت:«از پیغمبر.»
گفت:«پیغمبر از کجا؟»
گفت:«از جبرئیل و جبرئیل از حقْ تعالی.»
حاتم گفت:«در آنچه جبرئیل از حق تعالی به پیغمبر رسانید و پیغمبر به اصحاب و اصحاب به ثِقات و ثقات به تو، هیچ شنیدی که هر که در سرای خویش امیر باشد و خُدّام و حُجّاب و اَعوان و غِلْمان بیش دارد، او را منزلت پیش حق تعالی بیش باشد؟»
گفت:«نه.»
حاتم گفت: «پس چون شنیدی؟»
گفت: «چنان شنیدم که هر که در دنیا زاهد باشد و به آخرت راغب و مسکینان را دوست دارد و چیزی به آخرت فرستد، او را نزد حق تعالی منزلت بیش باشد.»
حاتم گفت:«پس تو به کِه اقتدا کرده ای؟ به پیغمبر و اصحاب و صالحان یا به فرعون و نمرود و امثال ایشان، یا به عُلَماءِ السّوءِ؟ امثال شما جاهلان را طالبانِ دنیا ببینند، گویند عالِم بدین صفت است، من از او چرا بَتَر نباشم؟»
این بگفت و بیرون آمد.
او را گفتند که این حاتمِ اصمّ است.
ابن مقاتل را مرض زیادت گشت.
بعد از آن چون این حکایت مشهور شد، مردم حاتم را گفتند در قزوین عالِمی است و او را مال بیش از این است و مرادشان طنافسی بود.
حاتم قاصد به قزوین رفت، و نزدیک طنافسی آمد و گفت: «مردی اَعْجمی ام و خواهم که مُبْتَداءِ دین و مفتاح نماز مرا تعلیم کنی و بیاموزانی که وضو چگونه کنم؟»
طنافسی گفت: «نَعَمَ و کرامةً.»
و غلام را گفت: «آب بیار!»
غلام ظرفی آب بیاورد.
پس حاتم گفت: «گوش دار تا وضو سازم، هر چه خطا باشد مرا بگوی!»
طنافسی بنشست. حاتم هر عضوی را سه بار می شست و ذراع را چهار نوبت بشست.
طنافسی گفت: «یا هذا! اَسْرفْتَ؛ وای! اسراف کردی!»
حاتم گفت: «سُبْحانَ اللّه ! من در کفی آب اسراف کردم و تو در جمع این همه مال اسراف نکردی!»
طنافسی بدانست که او را مقصود چه بود از این سخن! دل تنگ شد و چهل روز در خانه رفت و بیرون نیامد. واللّه اَعلم.
شماره کارت موسسه خیریه جوادالائمه (ع):
6280-2314-3289-1199
موسسه خیریه جوادالائمه (ع) | اولین و بزرگترین مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست